تصاویر تمام لحظههای آن شبی که با بغض برایت وویس فرستاده بودم از ذهنم رد میشود.از ونک تا زیر پل سیدخندان برایت نوشته بودم. تو نگران بودی؟ باران میآمد. میدان ونک لعنتی هیچ ماشینی نداشت که من را برساند. زیر باران ایستاده بودم و به خودم فکر میکردم.به آزمایشها ، به جوابها، به ترسهایم. به تمام احتمالاتی که میتوانست وجود داشته باشد.تو شاکی بودی.از بیماری من! من با بغض برایت از تنهایی ام گفته بودم.از ترسهایم از عشق.فهمیده بودی؟ حالا که ساعی را ، ولیعصر را بالا پایین میکنم به وقت گمشدگی، به وقت اندوه، به وقت دلتنگی برای خودم،برای طلوعهای خورشید از آن زاویه، برای عاشقی از آن زاویه، برای آن شکلاتهایی که شبیه کهکشان بودند! برای آن شکلاتهایی که شبیه کهکشان بودند و برای تو فرستاده بودم تا نشان دهم چه شکلهای دیگری میتوانم بگیرم. تو فهمیده بودی؟ شاید از خودت بپرسی مرورشان چه فایدهای دارد؟ من هم نمیدانم. آن شکل با تو بودن. آن شکل غریب با تو بودن ، هیچ وقت دیگر برای من تکرار نشد. آن بی پروایی ، آن خود بودن ، خودت بودن ، دیگر برای من تکرار نشد. مدام نقشها را به خودم میگیرم. هزاران شکل ، هزاران نقش ، هیچکدام روی من نمینشیند. نقشهای زیادی هست اما در انتهای روز تمام آنها کنار میروند. من میمانم و خودم. خودم که میداند از کدام سرزمین ، از کدام خاک، از کدام سیاره، از کدام کهکشان، از کدام رحم زاده شده است. دردناک است؟ آن خوابها دیگر به من نمیرسد.تمام حرفها را بادها با خود برده اند.من مانده ام و ذهنی که کلمات را یکی پس از دیگری رد میکند. دردها زیادند.زخمها هم!
«انسان بودن» یا «آنسان آلودن»؟!/فرگرد1516 بازدید : 225
چهارشنبه 22 مهر 1399 زمان : 7:39